ویوا وی!

Bulb © Dennis Fischerقوانین پیشفرض حاکم بر دنیا با گذر زمان پوسته سختی به خودش گرفت و پیچیده تر شد، اونقدر به خودش پیچ و تاب خورد و کلاف تنید که معلوم نشد روح بی آلایش مردمانش تو کدوم هزارتو گم شده!

امروز همون بچه ای که از سر نداری یا حسادت اسباب بازی دوستش رو برداشت و واسه خودش قایم کرد، با رشد توانایی پنهان کاری و توانایی تظاهر به راستگویی و.. که امروز تبحر بیشتری درش پیدا کرده به مراتب از اون بچه ی مالباخته دیروز و بیچاره ی امروز در این روزگار موفقتره.

..و بی نهایت تیپ مختلف که دور و برمون وول میخورن!

نقشها ثابته،آدمها میان و میرن و این نقشها رو بارها بازی میکنن و بازم میرن و بازم و بازم و بازم… ما هم نقش بازی میکنیم، گاهی وقتها تقلید میکنیم و گاهی وقتها هم برمیگردیم به  خود بچگیهامون به اون واقعیتی که هستیم؛ شفاف و نورانی!

بچه ی خوب، امروز به تقاص دیروز بد شده و بچه بد دیروز، امروز رُل خوب رو بازی میکنه. و بعضی جاهای دیگه هم خوب، خوب مونده و بد هم بد..

بد میاد و میره و بدی باز جاشو میگیره.این یکی پیشرفته تر میشه و اینبار در پوسته ی خوبی قایم میشه و خودش رو خوب جا میزنه و خیلیارو گول میزنه و خیلیارو نه، ولی  اینم باز میره. دفعه بعدی شاید بیشتریارو گول بزنه و قویتر از قبل، ولی بازم میره… میره و بازم میره انقدر که  مسیرش جاری به سمت دوردستها جایی که طول و عرض و زمان و مکان با هم یکی شدن و فرقی بین بد و خوب نیست پیش بره و شاید روزی برسه که نه خوبی برنده باشه نه بدی.

حُزن آباد

Photo By Aria Mehrرفته بودیم حسن آباد برای خرید کاموا و میل بافتنی و غیره.. کنار پل مغازه های کاموا فروشی بود و سیل عظیم خانومایی که اکثرا چادری و مسن بودن. رفتیم تو یه مغازه مادرم میخواست چندتا کامواشو که قبلا فروشنده تو یه روز خلوت و آروم بهش گفته بود «اگه نخواستی بیار پسش میگیریم» رو پس بدیم! اما وقتی جریان رو شرح دادیم  با یه حالا بد و توهین آمیزی جواب سربالا داد! خلاصه منم یواشی به مادر گفتم بیا بریم ولش کن.. بعد از اونم به جاهای دیگه سر زدیم که اونجا دیگه فروشنده نزدیک بود مشتری خانوم خیلی پیر رو بزنه دیگه! و یه مغازه دیگه هم به این ترتیب دوباره با مشتری پیرزن دعوا کردن..البته من با اینکه بهم برخورده بود ولی بیشتر حق رو به فروشنده ها میدادم! نحوه رفتار خانومهایی که معلوم بود خیلی زود شوهرشون داده بودن و شاید متناسب با رشد جسمانیشون که در دوره نوجوانی به پایان میرسه، رشد و بلوغ اجتماعیشون هم در همون نقطه عطف بیشتر بالا نیومده و مشغله ذهنی جز زندگی خانواده شون نداشتن (البته این نسبیه، ولی در کل در خیلی موارد کیفیت جای خودشو به کمیت میده) همین مورد هم که درسشون رو تا دوره راهنمایی یا دبیرستان بیشتر ادامه ندادن یکی از پس رفتهای اجتماعی میتونه باشه.

این جهان کوه‌است و فعل ما ندا…. باز گردد این نداها را صدا (مثنوی)

من اون روز فهمیدم رفتار فروشنده های عصبی و پرخاشگر بازتاب رفتار همین خانومهای چادری و سمج خریدار کاموا بود. کسانی که به اصرار کامواهای زیادی مطالبه میکردن یا بعضیاشونم مثل ما(!) اومده بودن کامواهای دستخوردشون رو پس بدن(البته کاموای ما دستخورده نبود و محترمانه رفتار کردیم!!) و در راس همه اینها خانم هایی که تو این گیرودار چندتا کاموا هم بلند میکردن!

خواستم بگم چادر اگه حجاب برتر هست و مصونیت میاره ولی یه چیزی از اون واجبتر هم هست که علاوه بر مصونیت احترام و جامعه سالمتری هم در پیش داره! احترام بذار و درست رفتار کن تا احترام ببینی(البته من فکر نمیکنم خانومهایی که من دیدم از این رفتارها ناراحت شده باشند) این یه نمونه کوچکی بود که من اون روز دیدم. مشت نمونه خروار..

یاد اون پست قبلیم که درمورد سپاه دانش بود افتادم.. اینجا که تهران و پایتخته به این صورته وای به حال اون روستای دور افتاده و محرومی که چندسال باید زمان بگذره تا یه تحول مثبتی به غیر از اینایی که تو صدا و سیما فقط نشونشون میدن صورت بگیره و بفهمن چی میتونستن باشن و چی میتونستن پرورش بدن ولی متاسفانه آفت لعنتی که به جون این مملکت افتاده ای اجازه رو نمیده!

*این عکسی که گذاشتم از فلیکر و لینک دادم 2008 گرفته شده. اول شک کردم اینجا همونجایی که رفته بودم! خیلی عوض شده،چه حیف..

بازم سکوت میکنم..

تعریف میکرد یه ماه زودتر به راه افتادی. یه روز دیدیم پاشدی رو پاهات ایستادی و تند از این سر اتاق دویدی اون سر! بعد نشستی و از اونروز تا یه مدت مدیدی دیگه روی پاهات نایستادی! حالا از اون جریان به بعد نگاه میکنم میبینم توی همه مراحل زندگیم نامحسوس از این قاعده پیروی کردم. مهد که میرفتم آهنگ میذاشتن و خیلی قشنگ میرقصیدم بعد ازون دیگه کسی رقصی از من ندید! بعد سر 18 سالگی رفتم گواهینامه رانندگیمو گرفتم و الان چندساله دیگه گذاشتمش کنار! یکی دیگش اون دوره چندماهه بیماری لاعلاج یکی از نزدیکان بود که یکسال بیشتر طول نکشید و طی این یکسال بیشتر از ظرفیتم انرژی گذاشتم صبح تا عصر میرفتم خونشون و تاجایی کمک حال بود. اما ماههای آخر از لحاظ روحی کم آوردم و این روند رو به یکباره قطع کردم. یجورایی سرم رو بردم تو لاک خودم و از تراژدی که داشت به سرانجام میرسید فرار کردم. اون یکیش جریان تحصیلاتم بود، سال اول اون رشته ای که دوست داشتم قبول شدم و به موقع لیسانسمم گرفتم. ولی باز اون هیولا ظاهر شد! بین دوراهی رفتن سرکار و ادامه تحصیل گیر کردم! فقطم خودم تصمیم گیرنده نبودم، بعضی از آشناها از سرلطف اون زمانی که من تصمیم گرفته بودم درس بخونم برام کار پیدا میکردن، بعد چندهفته رفتن و سردُئُوندن میرسیدم به جایی که دیدم وقتم هدر رفته و از هردوش ناکام موندم! این شد که بدتر از هردفعه دیگه ای تو لاک خودم فرو رفتم.. میخواستم درست انتخاب کنم، میخواستم برای یکبارم که شده به حرف دیگران و طعنه هاشون که چرا سرکار نرفتی بی اهمیت باشم. میگفت خیلیا هستن مجبورن برن سرکار و پول درآرن[یجوری معذبم میکرد که یعنی توکه خونِت رنگین تر از دیگران نیست!] اینو راست میگفت! ولی خوب همه مثل هم نیستن! چرا بالاتر از منو نمیبینی که چندسال سختی به خودش میده تا به هدفش برسه؟ خیلی چیزا هست که شاید اون ندونه. شاید خیلیا ندونن ولی تز میدن و اطرافیانشونو گمراه میکنن. حالا این نیست که من آدم دهن بین و بدون قوه تصمیم گیری باشم ولی یه موقعیتهایی هست آدم به همفکری نیاز داره. احتیاج داره یکی نشون بده دردشو میفهمی؛ تو این موقعیته که اگه خودتم نخوای نظر دیگران برات مهم میشه، شاید به توصیه هاشون عمل نکنی ولی تاثیر میگیری و این میشه که نمیدونی باید چیکار کنی و افسرده میشی.

چندوقتیه تو بد برزخی افتادم، همه اینا بود جریان خارج رفتن هم بهشون اضافه شد؛ در مورد این یکی هیچ تزی ندارم! این یکیو با هیچ ترازویی نمیتونم وزن کنم. اینجاش مثل فیلم جدایی نادر از سیمین شده که نادر به سیمین میگفت تو ترسویی و به خاطر ترسته که داری فرار میکنی و از ایران میری!

سنت پرست

از این بخش کتاب خوشم اومد. نوشتم برای خودم روی کاغذ و گفتم بذارمش تو بلاگم بد نیست. با باقی چیزاش کاری ندارم….

 

احتراز از تحول و تکاپو و تاکید بر سیر و سلوک نیاکان و به عبارت دیگر پرستش بی قید و شرط سنن که عرفا «کهنه پرستی» یا «ارتجاع» خوانده می شود، جامعه را به رکود و سکون و انحطاط میکشد. بنابراین «سنت پرستی» یکی از امراض خطرناک اجتماعی است که قرون متمادی پیکر اجتماع را دچار لطمه و سکته ساخته و به قاطبه مردمان مخصوصا پیشروان و نوخواهان زیانهای بیشمار رسانیده است.

این بیماری مانند هر بیماری اجتماعی دیگر مولود عوامل گوناگونای است . با این وصف به نظر ، میتوان همه این عوامل را در بازپسین تحلیل به دو عامل اساسی تحویل کرد: عامل اول احتیاج ععمومی بشر است به ثبات و آرامش، عامل دوم مصلحت خداوندان زور و زر است.

بی آنکه چون افلاطون، سواد اعظم اجتماع را «گوسفند» بنامیم و جامعه را نیازمند طبقه ممتاز «شبانان» بدانیم، باور داریم که از پیدایش بشر تا عصر حاضر اکثر افراد هرجامعه بدلایل چندی از دانش بی نصیب مانده و به جهل و بی خبری عمر گذاشته اند. این نکته نیز روشن است که فرد جاهل، بنده ی بی اراده ی عادت و تقلید است و گوسفندوار از راهی میرود که در آغاز پیموده است. در آغاز هم راهی را برگزیده است که دیگران -اکثریت جامعه- پیش گرفته و رفته اند. این راه، چه هموار و مستقیم و «اقصر فاصله» باشد چه نباشد، همچنان مطلوب جماعت میماند. زیرا اینان به خواست خود طی طریق نمی کنند، بلکه به انگیزه عادت و تقلید ، در پی دیگران روانه می شوند و از تنها روی و تازه جویی می پرهیزند.

داستان انسان سنت پرست، سرگذشت کشتی شکستگانی را می ماند که در دریای بیکران ساحل نجاتی نمی بینند. پس چندان به نگرانی و بیم می افتند که نسنجیده و کورکورانه به تقلید یکدیگر، حتی به تقلید آنانی که طعمه دریا شدند، به هر تخته پاره سست و فرسوده ای چنگ می زند و از جستجوی راه حقیقی نجات و نیل به ساحل مراد غفلت می ورزند. از این رو نه تنها به دریانوردان دلیر و هوشیاری که به نجاتشان می شتابند، رو نمی آورند بلکه قصدجان آنان را نیز می کنند.

در اجتماعات بشری ،سنت های عتیق ، بتهای کهن و به زبان جامعه شناسان «تابوها» در حکمم همان تخته پاره است در دریا آزاداندیشان و روشن بینان نیز همانند دریانوردان بی باک و فداکارند.

روسو: هیچ زورمندی نمی تواند همیشه از مخالفت و طغیان مردم مصون بماند و حکومت خود و اخلاف خود را کامل تامین کند. مگر اینکه «زور» عریان نامشروع را لباس «قانون» بپوشاند و به صورت «حق» در آورد. بسیاری مردمان به سختی تسلیم زور می شوند، اما تقریبا همه کس با خضوع و خشوع به نوع حق – حقی که باطنا به سود اقویاست – گردن می دهد. از این رو ستمگران به مرور ایام زورگویی خود را «حق» و «قانون» تلقی میکنند.

 «در آستانه رستاخیز رسالهای در باب دینامیسم تاریخ» امیرحسین آریان پور

اَدا

خیلی وقتها پیش اومده از هنرپیشه ای خوشمون بیاد یا تو فامیل کسی باشه که ما از تیپ و رفتارش خوشمون بیاد و همزادپنداری با اون شخص کل سیستم زندگیمون رو تحت الشعاع قرار بده؛ این بد نیست! ولی اگه نسنجیده فقط تقلید کنیم حالتی پیش میاد که بهش میگن » اَدا » که این روزا نمونه هاشون کمم نیست! این خوبه که الگو برداری از موفقیتهای طرف باعث رشدمون بشه اما اینکه فقط بخوای ظواهر روکپی برداری کنی جالب به نظر نمیاد. شاید همین علت بی هدف بودن و عدم موفقیت مون تو زندگی باشه! شاید ما اَدامون زیاده.. البته عقل مردم هم به چشمشونه و این شده که الان نون خیلیا تو روغنِ.. به ما که نساخت!

بی چاره!

اگه این دنیا تموم نشه، اگه تا دوران پیری زنده باشم.. میدونم میرسه یه زمانی که نوه هام به بایدها و نبایدهای این روزای من می خندن و منم حتما په پهنای صورتم به تلخی میخندم و سری تکون میدم و حسرت روزای از دست رفته م رو میخورم.

شاید احمقانه به نظر برسه ولی در حال حاضر چاره ای جز این نیست؛ کاش این بی چارگی های امروز فراموشم نشه!

پوسته یِ مُدرنِ فکریِ من و باطنِ پوسیده

پیش تر از اینم گفته بودم که خیلی عوض شدم؛ اخلاق، روحیات، اعتقادات، همه چی… ولی اون سِنی که این تحولات در من رخ داد سنی بود که بیشتر بافت شخصیتیم شکل گرفته بود و تغییر اون به یکجا غیر ممکن و به تبع غیرطبیعی بود. یعنی من الان تبدیل شدم به فرد دوشخصیتی که دو قسمته(دو قلو شدم الان!) قسمتی که ساخته باورها و تز خانواده بوده و قسمتی که طی این چندسال خودم دیدم و باورش کردم. با این دوگانگی کنار اومدن سخته. وقتی مجبور باشی با این دوگانگی تصمیمهای سرنوشت ساز بگیری(با وجود همه پارازیتهایی که در حالت طبیعی هم مُخل انضباط فکریت هستن) در هر صورت نتیجه خوبی بدست نمیاری. اینکه زمانی نیاز به همفکری داری و دور و برت یدونه آدم پیدا نمیشه سطح فکریش با تو یکی باشه از اون بدتر(حرفات رو دلت سنگینی کنه، حس خفگی) ینی اینطور باشه که صلاح در این ببینی اگه حرف نزنی بیشتر به نفعته(یجورایی اطرافیان به غلط کردن بندازنت!)… شاید چون متولد خردادم! 😐

——————————

امروز ولنتاینه، روز 25بهمن سبز، من پای پی سی، یکی بالای جرثقیل.. آی لاو یو پی ام سی -_-

اینترنت ما..

من الانم ADSL دارم ولی جدیدا تصمیم گرفتم سرعت بالاترشو بگیرم. در این اثنا و تلفن بازیا با شرکت طرف قرارداد متوجه شدم که به کاربرای خانگی سرعت بالاتر از 128 نمیدن! میگه باید جواز کسب، شماره بازرگانی یا نظام پزشکی یا دانشجوی فولان باشی تا سرعت بالاتر رو ارائه بدیم بهتون. اونطور هم که از مجموع اظهار نظراتشون دستگیرم شد این جریانات سوری هست و فقط باید ضمیمه بشه و از این حرفا… حالا اگه یه عمر هم خانواده مون کار خلاف نکرده باشه با این قوانین دست و پا گیری که معلومم نیست از کجا اومده و به خاطر چی اینطوریه وسوسمون میکنن که این وسط واسه اینترنتی که حقمونه و پولی که داریم دوبله سوبله پرداخت میکنیم با کلی منت کمی سرعتمونو بیشتر کنن.

هستیم ولی نیستیم


یه جایی بود میگفت این رنگهایی که ما میبینیم و این دنیایی که ما از چشم و ذهنمون تصورش میکنم بواقع این شکلی نیست. یعنی سیستم ادراکی و حسی ما با این اندازه از تجزیه تحلیل دنیای ای به این بزرگی قاصر هست. یا مثلا میگن این دنیا برزخ یا جهنم دنیای پیشین دیگه ای بوده و یا ما زندگیهای مختلفی داریم و الی آخر… .

من خودم کلا هربار یه فکری به سرم میزنه، همیشه یه گوشه ذهنم درگیر اینجور مسائله و به نظرم هر کدوم از ما یه رسالتی داریم و تو این چند دهه زندگیمون باید ماموریتمون رو به پایان برسونیم. حالا هرچی که هست، ساده یا سخت، کوچیک یا بزرگ به هرحال در دراز مدت منش رفتاریمون و یا همون ماموریتی که رو این کره خاکی داریم مطمئنا دامنه اثراتش به مراتب وسعت داره. شاید خودمون متوجه نباشیم و انقد مشغله فکری داشته باشیم که دیگه جایی برای این حرفا نباشه ولی همین که به کسی خوبی میکنی یا حرفی به شخصی بزنی که کل زندگیشو تحت الشعاع خودش قرار بده و به کل مسیر زندگیشو عوض کنه همه نشون از اون هدفی میده که شما ناخواسته و یا شایدم آگاهانه اونی در زندگیت اجرا کردی. شاید به خاطر همین حس درونیه که به خوبی گرایش داریم. به دنبال ابدی شدن اون چیزی که از درون ما میجوشه و میل به بودن داره.

هفته ای که گذشت یکی از عزیزانم رو از دست دادم(خاله م) و دیدن اون صحنه ها و قبرهای سینه شکافته ای که با دهان باز منتظر بلعیدن انسانهایی بودن که اون لحظه مطمئنا همه شون زنده بودن و از فرداشون بی خبر. به هرحال به نظرم مرگ هرچی هست(حالا یا پایان هست یا نیست!) از خواب شیرین تر و آرامش بخش تر هست.

بحران هویت

میگفت از وقتی دخترا مجبور شدن روسری و چادر سرشون کنن اینطوری شده، چه بخوایم و نخوایم یه بخشی از کنش های اجتماعیمون معطوف به ظاهر میشه و اینه که در ایران برای خانومها یه سهم عمده ای از این روی چهره شخص صورت میگیره. درواقع از اندازه توجه و رسیدگی اون خانوم به چهره ش کم نمیشه، بلکه بیشتر روی ظاهر صورتش مانور میده. حالا این اون روی سکه ست؛ چقدر سعی میکنیم درونمون(همون سیرت) موجه باشه و از درون خودمون رو بسازیم(از کوزه همان برون تراود که در اوست)??

 

* انقدر که مچاله شدیم تو این شهر جای نفس کشیدنم نیست!

** انقد که بحران داریم این توش گُمه!

*** انقد که جهلمون مرکبه!

**** انقد که.. 😦