سوپرایز سال 2012 برای ما ایرانیان

این چندروزه با گسترش اعتراضات تو خاورمیانه و نامعلوم بودن سرنوشت ما و اطرافیانمون(کشورهای همسایه) شاید یه موضوعی باشه که توی گفتمان روزمره هر از چندگاهی ما یا دیگران بهش اشاره کرده باشن؛ اونم بحث سال 2012 که برای منم اوایل خیلی جالب بود + اما با پیشامد یه سری وقایع جنبه سیاسی این مساله برام قوت بیشتری گرفت. انگار همه یجورایی دارن تلاش میکنن این قضیه رو به نفع خودشون بُر بزنن و این روز خاص و تبلیغات روانی که براش شده میتونه حکم برگ برنده ای باشه برای هرکسی.

دو گروه داریم؛ اونایی که کل قضیه رو چرند و خالی بندی میدونن و گروهی که ایمان ویقین دارن که این اتفاق قراره بیوفته(حالا یا مذهبی یا غیر مذهبی). اما اگه یه ذره سیاست قاطی این جریان کنیم دیگه نمیشه به قطع تایید یا تکذیبش کرد! این روزها که خیلیا دنبال علائم چشم چپ و هرم دو تکه و… اینا هستن و عکس و مطلب دربارش شیر میکنن(همین آخریا سریال قهوه تلخ رو هم فرماسونر دونستن!) کلن منم دچار شیزوفرنی کردن تا این حد که با دیدن این خبر یه داستان شکل گرفت تو مخیله م… اینکه با توجه به اینکه قـم حوزه عـلمیه داره و جمع کثیری هم طلبه داره و از این بین یکی دو تا طلبه پیدا میشه که در حرفه خودشون به نوعی نخبه باشن. خوب من اگه جای آقایون بودم یه فکری برای ظهور تا این دو سال میکردم؛ چرا؟ چون وعده های زیادی داده شده و تا جایی که شنیدم از دویست و خورده ای علائم ظهور که مسجل شده فقط پنج تا باقی مونده که اونم تا این دوسال احتمالا لود میشه… به هرحال، باسفرهای پیاپی ایشون به فکرم زد شاید کسی رو انتخاب کردن و ایشون محض سرکشی یا شایدم آموزش به این شخص تشریف میبرن و بر میگردن دوباره تهران!!!

در کل این یک فرضیه شخصی بود…

به خواندن ادامه دهید

پوسته یِ مُدرنِ فکریِ من و باطنِ پوسیده

پیش تر از اینم گفته بودم که خیلی عوض شدم؛ اخلاق، روحیات، اعتقادات، همه چی… ولی اون سِنی که این تحولات در من رخ داد سنی بود که بیشتر بافت شخصیتیم شکل گرفته بود و تغییر اون به یکجا غیر ممکن و به تبع غیرطبیعی بود. یعنی من الان تبدیل شدم به فرد دوشخصیتی که دو قسمته(دو قلو شدم الان!) قسمتی که ساخته باورها و تز خانواده بوده و قسمتی که طی این چندسال خودم دیدم و باورش کردم. با این دوگانگی کنار اومدن سخته. وقتی مجبور باشی با این دوگانگی تصمیمهای سرنوشت ساز بگیری(با وجود همه پارازیتهایی که در حالت طبیعی هم مُخل انضباط فکریت هستن) در هر صورت نتیجه خوبی بدست نمیاری. اینکه زمانی نیاز به همفکری داری و دور و برت یدونه آدم پیدا نمیشه سطح فکریش با تو یکی باشه از اون بدتر(حرفات رو دلت سنگینی کنه، حس خفگی) ینی اینطور باشه که صلاح در این ببینی اگه حرف نزنی بیشتر به نفعته(یجورایی اطرافیان به غلط کردن بندازنت!)… شاید چون متولد خردادم! 😐

——————————

امروز ولنتاینه، روز 25بهمن سبز، من پای پی سی، یکی بالای جرثقیل.. آی لاو یو پی ام سی -_-

اینترنت ما..

من الانم ADSL دارم ولی جدیدا تصمیم گرفتم سرعت بالاترشو بگیرم. در این اثنا و تلفن بازیا با شرکت طرف قرارداد متوجه شدم که به کاربرای خانگی سرعت بالاتر از 128 نمیدن! میگه باید جواز کسب، شماره بازرگانی یا نظام پزشکی یا دانشجوی فولان باشی تا سرعت بالاتر رو ارائه بدیم بهتون. اونطور هم که از مجموع اظهار نظراتشون دستگیرم شد این جریانات سوری هست و فقط باید ضمیمه بشه و از این حرفا… حالا اگه یه عمر هم خانواده مون کار خلاف نکرده باشه با این قوانین دست و پا گیری که معلومم نیست از کجا اومده و به خاطر چی اینطوریه وسوسمون میکنن که این وسط واسه اینترنتی که حقمونه و پولی که داریم دوبله سوبله پرداخت میکنیم با کلی منت کمی سرعتمونو بیشتر کنن.

هستیم ولی نیستیم


یه جایی بود میگفت این رنگهایی که ما میبینیم و این دنیایی که ما از چشم و ذهنمون تصورش میکنم بواقع این شکلی نیست. یعنی سیستم ادراکی و حسی ما با این اندازه از تجزیه تحلیل دنیای ای به این بزرگی قاصر هست. یا مثلا میگن این دنیا برزخ یا جهنم دنیای پیشین دیگه ای بوده و یا ما زندگیهای مختلفی داریم و الی آخر… .

من خودم کلا هربار یه فکری به سرم میزنه، همیشه یه گوشه ذهنم درگیر اینجور مسائله و به نظرم هر کدوم از ما یه رسالتی داریم و تو این چند دهه زندگیمون باید ماموریتمون رو به پایان برسونیم. حالا هرچی که هست، ساده یا سخت، کوچیک یا بزرگ به هرحال در دراز مدت منش رفتاریمون و یا همون ماموریتی که رو این کره خاکی داریم مطمئنا دامنه اثراتش به مراتب وسعت داره. شاید خودمون متوجه نباشیم و انقد مشغله فکری داشته باشیم که دیگه جایی برای این حرفا نباشه ولی همین که به کسی خوبی میکنی یا حرفی به شخصی بزنی که کل زندگیشو تحت الشعاع خودش قرار بده و به کل مسیر زندگیشو عوض کنه همه نشون از اون هدفی میده که شما ناخواسته و یا شایدم آگاهانه اونی در زندگیت اجرا کردی. شاید به خاطر همین حس درونیه که به خوبی گرایش داریم. به دنبال ابدی شدن اون چیزی که از درون ما میجوشه و میل به بودن داره.

هفته ای که گذشت یکی از عزیزانم رو از دست دادم(خاله م) و دیدن اون صحنه ها و قبرهای سینه شکافته ای که با دهان باز منتظر بلعیدن انسانهایی بودن که اون لحظه مطمئنا همه شون زنده بودن و از فرداشون بی خبر. به هرحال به نظرم مرگ هرچی هست(حالا یا پایان هست یا نیست!) از خواب شیرین تر و آرامش بخش تر هست.

مدیریت جهانیتو بخورم!

فصل امتحاناست به فکر رسید اون مطلبی که چند وقته گوله شده تو حلقم رو با یه مثال رو کیبورد خالی کنم.

معمولا هروقت امتحان داشته باشیم و بخوایم نمره خوبی ازش بگیریم (بیشتر ماها) میریم یه جای ساکت و خلوت تا شیش دُنگ حواسمون رو درس باشه. چون خواسته نخواسته هرچی جلوتر بریم مطالب قبلی که خونده بودیم یادمون میره.(یعنی تمرکز خیلی مهمه) مثل بافتنی میمونه حتی اگه یه حلقه ش از میله بافتنی(حافظه) خارج بشه کل بافتنی(اون چیزایی که خوندیم و واسه حفظ کردنش زحمت کشیدیم) رو به فنا میده!

خوب حالا که چی!؟ / اینه که اصلا بحثم امتحان و اینا نیست… میخوام بگم ذره ذره زمان وقتی میگن ارزش داره الکی نیست، اینکه میگن باید با برنامه پیش بریم هم … بعد کشور ما که ادعای مدیریت جهانی جدیدا پیدا کرده کجای دنیا وایساده الان!؟

اینهمه شهر و استان داریم همه سرمایه مون و آدمای کارآمدمون (بیشترش) جذب تهران شده؛ بعد تو اخبارمون یه جوری خبر میدن از شهرهای کشورمون کمتر از پرچم زردهای همه کاره تو مملکطمون 😐 بعد جالبتر از اون این مساله جوک های قومیتی هست که شده نمک واسه این زخممون! دیگه حالا پشت پرده ش چی میگذره خدا میدونه ولی هرچی هست بلند مدته و خطرناک!

بیایم از خودمون شروع کنیم با رفتارمون به دیگران یاد بدیم چه کارایی درست نیست(ژست و کلاس بیخودی ممنوع، جوک قومیتی ممنوع و …) . چون خیلیا تو کشور ما دسترسی به نت ندارن و انقد فکرشون مشغول درآوردن نون خُداد تومنی شده که وقت فکر کردن به این مسائلو ندارن 😦

* جدای از اینهمه ضرر و زیانی که از سیاست خوردیم تو این سالها با رعایت نکردن و پایبند نبودن به اصول اخلاقی دیگه رسما به فنا میریم 😦

ماهواره ها / مهران مدیری

چندروز پیش ویدئو کلیپ طنز «ماهواره ها» ی مهران مدیری تو اینترنت به اشتراک گذاشته شد و منم چون خمار قهوه تلخ بودم با اینترنت ذغالیم یه چندساعتی وقت گذاشتم و بلاخره دانلودش کردم 🙂 البته چندسال پیش تو مجموعه نقطه چین هم از این کارا کرده بودن(اشتباه نکنم به اسم دَدی تی وی بود) ولی خوب این مفصلتر بود. در مورد «ماهواره ها» انتقادای زیادی شده بود که مهران مدیری عامل رژیمه و حقوق ثابت از فلان جا میگیره و فلان… + و پیشنهاداتی که سی دی های قهوه تلخشو کپی میکنیم که فلان بشه..!! 😐 اما به نظرم «ماهواره ها» فقط ضعف کانالهای ماهواره ای پارسی زبان(نه همشون بعضیاشو فقط) رو با طنز به تصویر کشیده بود و سعی نداشت به باورها و شخصیت مردم توهین کنن(یا هرچی..) این جریانات شده پیراهن عثمان واسه بعضیا :/ مگه اون آقایی که مدیری اداشو درمیاورد سمبل چیه که انتقاد و سخره گرفتنش آقای مدیری رو تبدیل کرده به %$#*@%$##؟؟؟ گاهی وقتها همین افراد، کاراشون و کانال تلویزیونی شون در هرجهتی که باشه به همون جریان صدمات  وارد میکنن و چون اینجا نیستن شاید اصلا متوجه نشن که در کل چه پیامدی داره رو افکار عموم  و فقط یه سری نظرات و بازخوردهای محدودی رو دریافت میکنن و به زعم خودشون برداشت مثبتی از عملکردشون دارن در حالیکه در ایران و جوامع مختلف اینطور نیست! یه کاری میکنن آبروی مخالفهای دیگه رو هم میبرن 😐

زود قضاوت میکنیم و زودم جبهه میگیریم در برابرش. این عادت بدمون رسوند مارو به اینجایی که الان هستیم 😐

لینک دانلود

دانلود – ماهواره ها / مهران مدیری – wmv – 184.1 MB

دانلود – ماهواره ها / مهران مدیری – flv – 184.32 MB

دانلود- ماهواره ها / مهران مدیری – mp4 – 153.96 MB

وی ♥ میمی جون

الماس کوه نور از کجا اومد و به کجا رفت؟

الماس کوه نور

بازم قهوه تلخ باعث شد چشمه بلاگ ما ی قُلی بزنه! 😀 سر این سریال پدرجان گفت که اینا دارن اشتباه میگن و الماس کوه نور الان انگلیسِ، ایران نیست! بعد که سرچ کردم دیدم بله! ایران نیست و فقط الماس دریای نور درحال حاضر اینجا تو ایرانه.

کوه نور زوج الماس معروف دریای نور است و هر دو از قدیمی‌ترین جواهرات شناخته شده در جهان هستند.این سنگ قیمتی از ناحیه قلعه باستانی گلکنده در نزدیکی حیدرآباد در ایالت آندرا پرادش در کشور هند در سال ۱۶۵۶ میلادی بدست آمد.

میگه: اون زمانها یه آقایی بوده به اسم ظهیرالدین محمد بابُر (۱۴۸۳ – ۱۵۳۰ میلادی) که موسس امپراتوری مغولی هند بود که آخرین امپراتوری از دوران طلایی اسلامی به‌شمار می‌آید+. اونطور که از دفترچه خاطرات ایشون(بابورنامه) به دست اومده، الماس کوه نور متعلق به راجای ناشناخته هندی(شاه Malwa) سال 1294 بوده؛ که ابتدا توسط سلطان مسلمان دهلی خریداری شده و در نهایت در سال 1526 که بابُر دهلی را تصرف کرد به وی رسید. بعد از بابُر پسرش همایون به سلطنت رسید. بعد از اینها امپراطوران مغولی دیگری به سلطنت رسیدن و در زمان اونها اتفاق خاصی نیوفتاد.(اما مثلا یکیشون بوده به اسم شهاب‌الدین محمد شاه جهان که این آقا بیشتر به خاطر ساختن آرامگاه نامی تاج محل «بنای مرمرین عشق»، که به یاد همسر ایرانی‌اش، ممتاز محل ساخته بود مشهور شده است. در دوره حکومت او همچنین تخت سلطنتی مشهور طاووس ساخته شد. یا مثلا اومده برا بابُرشاه بنای یادبود مجللی ساخته…)

آخرین امپراطور پسر هفده ساله ای بوده به نام محمدشاه، آخرین وارث کوهِ نور و دریای نور. در این حین هم امپراطوری ایران در حال گسترش بوده و سلسله ی افشاریه به سلطنت نادرشاه افشار در راس قدرت بوده و در جستجوی چندتا افسر ارشد افغان که به دهلی پناه برده بودن به محمدشاه هشدار میده که اینارو تحویل بده، اینم گوش نمیکنه و نادرشاه در سال 1739 حمله میکنه به دهلی و ایرانی ها پیروز میشن(بیش از سی هزار نفر کشته میده) و میرن سراغ غنایم و ظاهرا میدونستنم چه چیزایی داره دهلی؛ نوبت به جمع آوری غنایم که میرسه میبینن که دریای نور توی عمامه محمدشاه جاخوش کرده. نادرشاه هم زرنگی میکنه از سنت باستانی تبادل عمامه که اون دوران به نشانه دوستی و برادری بین پادشاهان انجام میگرفته استفاده میکنه و محمدشاه هم مجبور میشه عمامه ش رو دو دستی تقدیم نادرشاه کنه به اضافه الماس دریای نور که روش نصب شده! (البته اینکه این الماس دریای نور بوده یا کوه نور زیاد مطمئن نیستم، به هرحال جفتشو از محمدشاه گرفتن اوردن ایران)




نادرشاه افشار



نادر با غنائم فراوان که از هند به چنگ آورده بود به ایران بازگشت و تاج پادشاهی هند را بر سر محمد شاه گذاشت. غنائمی که نادر شاه به ایران آورد ده برابر بیشترین درآمد سالانهٔ دوران صفویه برآورد شده‌است. در میان این غنائم جواهراتی چون کوه نور و دریای نور و تخت طاووس و کره جواهرنشان شهرت دارند. نادر شهریار توانای ایران به رغم کمی سپاهیانش در مقابل لشکریان فیل سوار هندی توانست با به کارگیری تاکتیک‌های نوین جنگی لشکر انبوه هندوستان را در هم بکوبد. نادر شاه بزرگ توانسته بود با آموزش‌های رزمی سنگین و کارآمد ارتش خود رابه یک جنگ افزار رعب آور برای دشمن تبدیل کند. با حمله نادر به هندوستان زمینه تضعیف و انقراض امپراتوری مغولی هند یا گورکانیان را فراهم کرد و پس از مدتی دولت انگلستان توسط کمپانی هند شرقی بر این کشور استیلا یافت.


 

 

ایران در زمان نادرشاه افشاری

 

بعد از مرگ نادرشاه، پسرش شجاع شاه به سلطنت میرسه که اونم بعد در جنگی از برادرش محمود شاه شکست میخوره و با الماس کوه نور پا به فرار میذاره و میره. در سال 1830 شجاع شاه به پایتخت تحت سلطه ی ماهاراجای(شاه) لاهور، رانجیت سینگ رفته و الماس رو دودستی تقدیم پادشاه لاهور میکنه! در سال 1849 هم ماهاراجه سینگ الماس کوه نور را در جنگ با انگلیس از دست میده و اینبار و برای همیشه الماس کوه نور به انگلیسی ها میرسه. سپس در سال 1851 در طی یک مراسم خصوصی در کاخ باکینگهام الماس کوه نور به ملکه ویکتوریا تقدیم میشه. در سال 1936 هم در مجموعه ی Maltese Cross بر روی تاج ملکه الیزابت نصب میشه.

ملکه ویکتوریا – الماس کوه نور – ماهاراجا رانیجیت سینگ

ملکه الیزابت


بعد از این اتفاقات و رسیدن گوشت به زیر دندونای گربه؛ در سال 1976، ذوالفغار علی بوتو از همتای بریتانیایی خود، جیم کالاهان درخواست بازگشت الماس کوه نور رو میکنه که…خوب کالاهان هم میگه اون ممه رو لولو بُرد و لطفا آبو بریز اونجات که داره میسوزه….! کشورهای دیگه هم مثل افغانستان و هندوستان و ایران خواستار بازپس گیری این الماس بودن که با حواله های اینچنینی مواجه شدن(لابُد!) 😕

در کل الماس کوه نور به ترتیب اشخاص ذیل دست به دست گشته:

محمد بابُر(هند) >>> همایون(پسر بابُر، بازم در هند)… >>> محمدشاه(شاه هفده ساله، آخرین امپراطور مغولی در هند) >>> نادرشاه افشار(ایران) >>> شجاع شاه(ایران) فراری… >>> رانجیت سینگ (لاهور) >>> انگلیس و ملکه هاش!

به هرحال، داستان تلخی بود. اصلا نگاه به گذشته برای من یکی که شیرین نیست و نخواهد بود 😦

—————————————-

منابع:

nosco

Wikipedia

پدرِ پدَسوخته!

چندوقتیه یکی از آشنایان دورمون برای من کاری پیدا کرده و شماره واسطه ای داده تا من باهاش در تماس باشم و ایشون بفرمایند که من کی برم شرکت و کی چیکار کنم و… خلاصه بعد از چندروز تلفن بازی بالاخره گفتن که بیا واسه مصاحبه و فرم…. اینم بگم که من لیسانس زیست شناسی دارم و از اونجایی که آزمایشگاههای ژنتیک خیلی کم آدم از غیر خودشون استخدام بکنن اونم باید سابقه کار و ماهر باشه که خوب منم به همون اندازه چند واحد آزمایشگاهی دانشگاه کار بلدم، اونم تئوری! به همین خاطر بدون معرف اصولا ول معطلیم! (از من میشنوین دور و بر رشته تجربی رو برای غیر از پزشکیش خیط بکشین)

قبل از رفتن به این شرکته هم با پدرجان تماس گرفتم محض راهنمایی و گوشزدهای آخریه . ایشون فرمودند که اگه ازت پرسیدن حسابداری بلدی بگو بله(دروغ) و اگه گفتن رشته تحصیلیت فلانه(رشته ای که نیاز دارن) بازم بگو بله(دروغ!) ؛ ساده ی لوح باز نری مثل این ….. راستشو بگیا

یعنی خدا ترتیبی اتخاذ میفرمودند در این مواقع دوربین پرتابلی، جبرئیلی، چیزی نازل میشد بنده فقط زُل میزدم توش!

 

 

در ادامه پدرجان میگه: تو اداره ما مدیر عامل داشتیم که حتی دیپلم هم نداشت بعد میگفت من مهندسی(نمیدونم فلان!) دارم  و وقتی میگفتن مدرک بیار میگفت حالا بعدا.. یا مثلا دختره پارتیش رئیس فلان قسمت بوده با مدرک خیاطی اومده نشسته پشت میز کارم بلد نبود الان یاد گرفته و…!

منم میگم: خوب من حالا بگم حسابداری بلدم، نمیاد بگه خانوم بیا بشین این پشت(رایانه) بیلان و میلان و.. از این جور شِرا بده! اصن نمیدونم چی به چیه بعد برم بگم سابقه هم دارم!

میگه: میخوای 2سال سابقه برات از فلان جا بگیرم؟! (زُل زدن بنده در دوربین خیالی! خدایی بابای هفت خطی داشتیم خودمون بی خبر بودم!)

میگم: مگه میشه؟ 😐 در جواب فرمودن بلی!

خلاصه به کُلی ساده بودن وهنوز ندیدی تو این ادارات چه خبره و چجوری استخدام میشن و.. کلی از این معارف متهم شدیم.

البته بابای منم حالا اینارو میگه ولی الان سی چهل سال سابقه کار داره و خودش میگه خیلیارو تو اداره شون دیده که از کجا به کجاهااااااا رسیدن، ولی من مثل اونا نبودم و پولمون از راه درست درومده. حالا این نصیحتارم میکنه که من گُرگ بشم تو این جامعه و هردو به اتفاق به این نتیجه رسیدیم که:  پس همینه که ر…ـــده شده تو این ممــلکت! 

 

بنده نیز به دوربین فرضی نیشخند میزنم :] ….. و تمام!

 

 

 

پ.نi : اینارو گفتم ولی..، بازم مرحله آخر وجدانه راه نمیده لامصب!

پ.نii : اسمایلی زیاد گذاشتم 4نفر رد میشن رغبت کنن بخونن، والا قلم آنچنانی که نداریم :/ شد مهدکودک(شرمنده)

پ.نiii : اگه بخوایم اوضاعمون بهتر بشه هرکسی باید از خودش شروع کنه، بیایم قاضی وجدان خودمون باشیم، به عبارتی  رسانه شمایید 🙂

پ.نiiii : و من همچنان سردرگمم و گیج…

پ.نiiiii : یعنی بابام راست میگه؟

:/

 

 

پایان خوش دوران دانشجویی

پاتوق همیشگی بعد از پیچش همیشگی. دانشگاه یعنی این!

با همه خاطرات تلخ و شیرینش چهارسال شیرین عمرمون رفت.

امروز بعد از یک سال بالاخره رفتم سراغ کارای فارغ التحصیلی، البته هفته پیش اقدام کرده بودم که سر گُم شدن پروندم تو بایگانی کارم به تعویق افتاد و بعد چند روز امروز رفتم که دیگه این خان آخرو شاخشو بشکونم و به زورم که شده مدرکه رو بگیرم. ینی کلا دانشگاه رفتن یه مصیبته فارغ شدنم ازش یه مکافات دیگه ایه! از همه بدتر پولی که اون اوایل بهمون تخفیف دادن و ازمون پس گرفتن! ما که جوونی نکردیم، دانشجوی واقعی هم که نبودیم(بیشتر حکم قُلکی رو داشتیم که با پاس کاری به هربخشی رقمی رسوند،خدا بده برکت) حالا از اینجا به بعدشم مسلما آدم درست حسابی از آب درنمیایم و مفید واقع نمیشیم(دروغ چرا!؟)

میخوام با خودم روراست باشم، غرورو بذارم کنار. واقعیتش اتفاقایی که این یکی دوساله اخیر افتاد زندگی من رو به کل عوض کرد، نگاهم رو به زندگی و جامعه صد و هشتاد درجه تغییر داد. امیدوارم نه مثل سابق که بهتر از اون بتونم اینبار راه درست رو از نادرست تشخیص بدم و اونی بشم که به ایده آلم حداقل کمی نزدیکتر باشه. 🙂

حق دادنی نیست، گرفتنیست!

حالا که رقابت انسان و حیوان بر سر تنازع بقا تقریبا با برتری انسان به اینجا رسیده؛ اینبار نوبت انسانهاست که سر پول و مادیات به جون هم بیوفتن و همدیگه رو تیکه پاره کنن! کشورهای دیگه رو نمیدونم، ولی اینجایی که ما زندگی میکنیم انقد مردم گرفتارن که وقت ندارن دور و اطرافشون رو نگاه کنند ببینن کی از چی؟، از کجا؟، با چه منسبی داره؟، سرچی؟، با چه کیفیتی؟، داره ازشون پول میگیره!؟؟ بعد که بخوای شکایت کنی و حق خودتو طلب کنی آنچنان محکم دربرابرت می ایستند که ی لحظه خودتم شک میکنی که: نکنه من دارم اشتباه میکنم!؟

پ.ن1: امروز برای اولین بار تو زندگیم جلوی یکی از این دزدای جامعه که با قیافه حق به جانب سعی در خوردن پولم داشتن ایستادم، پرخاش کردم و حقمو گرفتم. من آدم آرومیم، یعنی خودم از خودم متعجب شدم اون لحظه..

پ.ن2: ای کسانی که از حق خود میگذرید، بدانید اینکارتون به ضرر دیگرانه!

پ.ن3: قبوض برق و تلفن و کوفت و زهرمار هرکدوم قرار باشه(مثلا)هزار تومن بهش سهوا اضافه بیوفته نه من میفهمم نه شما!

پ.ن4: همراه اولی دارم که هروقت دلش خواست اینترنتش کار میکنه، هروقتم نخواست فقط کانترش کیلوبایت میندازه به چوب خطمون، گوگلم باز نمیکنه اونوقت!

پ.ن5: گفتم اینترنت داغ دلم تازه شد، چه پولی میدیم چه سرعتی داریم مثلا!

پ.ن6: ببین از کجا به کجا رسیدیم، ای تو روح باعث و بانیش..